داستانک

حکایتی زیبا و خواندنی از راز عشق زمین...

بهار ! پرده از عاشقی بردار


زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار.

نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.

هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.

و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.

زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد.

به فراخی عشق.زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.

زمین می گفت: ...


زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.

و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.

و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها.

 
چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.

بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.

رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.

و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.

عشق آتش است و دل آتشگاه.

اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.

زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.

راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب .

و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.

و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.

و جهان حیرت کرد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد