ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
حکایتی زیبا و خواندنی از راز عشق زمین...
بهار ! پرده از عاشقی بردار
زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با
هیچ کس درمیان نگذار.
نه با نسیم و نه با
پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ،
رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر
جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار
برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ
مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد.
به فراخی عشق.زمین می
گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت:
...
زمستان سرد، زمستان
سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان
صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه
هفته ها و چه ماه ها.
چه
ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.
بی آنکه کسی از بهار
بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار
بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک
برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی
این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.
عشق آتش است و دل
آتشگاه.
اما عاشقی آن وقتی است
که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای
کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.
راز باید عظیم باشد و
عاشقی مهیب .
و پرده از عاشقی آن
زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی
برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.