داستانک

درباره داستان سنگ ، سیل و رنگ عشق...

 

  سنگ عشق


زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت.

 خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینه‌ام بگذارم و قلبم باشد.


حالا هروقت که روحم یخ می کند، سنگ آتشینم سرد می شود و تنها سنگش باقی می ماند و هروقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر می گیرد و تنها آتش‌اش می‌ماند.


مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش که در سینه‌ام سنگی آتشین است.



سیل عشق


عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و یک روز رسید که قلبش تَرَک برداشت و عشق از شکافِ دلش بیرون ریخت.

سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.


فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد.



مردم اما نمی دانند جهان چرا این همه تازه است. زیرا نمی‌دانند که هر روز کسی عاشق می‌شود و هر روز سیلی از عشق راه می‌افتد و هر روز جهان را عشق می‌بَرَد و خدا هر روز جهانی تازه خلق می کند!



رنگ عشق


در و دیوار دنیا رنگی است.

 رنگ عشق.

 خدا جهان را رنگ کرده است.

 رنگ عشق؛ و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.

از هر طرف که بگذری، لباست به گوشه‌ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.

اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی پروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباس‌اش رنگی‌تر است!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد