ایستگاه استجابت دعا

ایستگاه استجابت دعا


یک نفر دلش شکسته بود.توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود.منتظر.ولی دعای او دیر کرده بود.

او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چهارراه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود.او نشست و باز هم نشست.روزها یکی یکی از کنار او می گذشت.روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود.هیچ کسی از مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟او چرا نمی رسد؟

شاید این دعا راه را اشتباه رفته است!پس بلند شد،رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد.رفت تا که پیش از آمدن برای او دستی تکان دهد.رفت پس چراغ چهارراه آسمان سبز شد.رفت و با صدای رفتنش کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد.او از این طرف،دعا از آن طرف،در میان راه با هم آن دو رو به رو شدند.از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند.وای که چقدر حرف داشتند.برف ها کم کم آب می شود،شب ذره ذره آفتاب می شود.

و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود...

نظرات 1 + ارسال نظر
111 چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:46

سلام مارال جان خیلی جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد