به گزارش سرویس قاب نقره برنا، حرم امام علی بن موسی الرضا(ع) پهنه پرتو فشانی انوار الهی و به فرمایش رسول خدا(ص) «قسمتی از بهشت»، یا دارالشفای دردمندان و خانه امید غم رسیدگان و محل نزول ملائک است. در هر لحظه از شب و روز که به زیارت حرمش بشتابی صحن و سرای ملکوتیاش را آکنده از شیفتگان و دلباختگانی مییابی که سرشک شوق از دیده میبارند و آرامش حضور در این بارگاه را بر جان خویش میافشانند چنان که گروهی برای رسیدن به مراد خویش انگشتانشان را حلقه ضریح کرده، عطش چشمانشان را با نگریستن به گلدستهها فرو مینشانند و تپش دلهای بیقرارشان را با نظاره به گنبد طلا آرامش میبخشند.
شکوه حرم رضوی از هر منظری که بنگری چشمنواز است و جذبهاش تکرار را بر نمیتابد و هر دردمندی، سالخورده یا میانسال یا خردسال، روی سوی تنها آرامشگاهی دارد که در آن امید خالصانه هیچ مخلصی رنگ نمیبازد.
پیرامون ضریح مطهرش هماره آکنده از ولایت پیشگانی است که هرگز دل به غیر بارگاه ولایت نسپردهاند و امیدی جز از این بارگاه نمیبرند و این احساس آسمانی خود را با فریاد کردن صلواتهای پیاپی به آگاهی میرسانند.
اشک دیدگان هر یک از آنها فریاد رسایی است گویای دردهاشان که تنها سرورشان عرض حال آنان را از سرشک دیدههاشان میخواند و بیهیچ گفتگویی خواسته ایشان بر میآورد.
حقیقتاً آنها که در شهر خویش امام رضا(ع) ندارند هنگام هجوم دردهای نگفتنی چه میکنند و سفره دل خویش در کجا میافکنند.
درد رسیدگان پناه جو در حرم امام، محدوده سنی ندارند، طفلی خردسال را در آغوش مادر میبینی که مادرش ضجه کنان بهبود فرزندش را طلب میکند، یا مرد جوانی که پتویی بر خویش افکنده و خود را دخیل کرده و پس از آزمودن همه دکترها اینک روی به طبیب الاطباء آورده و تردید ندارد که تنها اوست که با اذن الهی میتواند تن آزرده وی را از چنگال درد و بیماری رهایی بخشد و آن سوی دیگر زنی کهنسال که زیر لب زمزمه میکند و اشک چشمش لبهای تفتیده او را نمی میدهد و...
هر که را میبینی میگرید، از بهر شفایی که میخواهد، یا از سر شوقی و شوری که پنهان کردنش شدنی نیست.
به حقیقت شمار آنان که در این درگاه به مراد خویش رسیدهاند و خوشه کامیابی چیدهاند دانسته نیست و هرگز نمیتوان شفایافتگان این پاره پردیس را که گاه تا روزی چند صد هزار زائر مشتاق را پذیراست به عدد در آورد و آنچه گفته میآید و آشکار میشود، بیگمان تنها اندکی از گروه بیشماری که به آنچه در دل داشتهاند رسیدهاند و دل نهفتهای سر به مهر خویش را همچنان سر به مهر برآورده یافتهاند و البته اینها همه نه به چشم سر که به چشم سر یافتنی است و بس.
بحث شفا، حقیقتی نیست که تنها در عصر کنونی کشف یا مطرح شده باشد، بلکه اعتقاد به نیروهای ماورایی، همزاد و همراه انسان از آغاز خلقت بوده است.
موارد زیادی از شفای روحی، فکری پیش از دورهی نبوت موسی(ع) در اسناد تاریخی آن زمان ثبت شده است. عهد عتیق مملو از موارد شفای روحی و فکری است. الیشا، الیا، دانیال و دیگر پیامبران شفا دهندههای روحی بودند. همه این پیامبران به ژرفای وجود بشر دست یافته بودند و اصل شفا را که در درون هر یک از ما قرار دارد آزاد میکردند.
نحوه شفای عیسی مسیح این گونه بود که اگر حالات روانی خود را اصلاح کنیم، حالات و بیماریهای فیزیکی ناپدید خواهد شد.
همچنین پیامبر اسلام(ص) و اهل بیت(ع) در زمان خودشان و حتی بعد از رحلت و شهادتشان انسانهای بسیاری را شفا دادهاند و میدهند و هم اکنون هستند کسانی که هر شب جمعه و یا در مواقع خاص دیگر با توسل به ائمه اطهار(ع) یا با رفتن به اماکن مقدسه شفا میگیرند.
هر انسان دردمندی از طریق ذکر، توسل، ایمان و اعتقاد قلبی به خدا و اولیای او، میتواند از راهی میانبر زودتر به مقصد برسد.
از امام کاظم(ع) روایت شده است هر دردی دعایی دارد؛ پس اگر دعا به بیمار الهام شد اجازه شفایش داده شده است؛ یعنی وقتی در بیمار حالت دعا و توجه به سوی خدای سبحان پدیدار میشود، شفای او نزدیک شده است و براساس تعالیم اسلامی، شفا به امر خدا در اختیار اولیای خداست.
آنچه در ادامه میخوانید ماجرای شفا یافتن مسلمان ازبکستانی است که پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی(ع) آن را منتشر کرده است.
ماجرای شفا یافتن آندره سیمونیان اهل ازبکستان و مقیم همدان
آندره، شنید که کسی او را به نام صدا میکند.صدایی که از جنس خاک نبود آبی بود،آسمانی بود، آندره از خواب بیدار شد.
نگاهش بیتاب و هراسان به هر سو دوید، اما همه در خواب بودند.
جز خادم پیری که کمی آن سو تر ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. پیرمرد که متوجه حالات آندره شده بود به سویش آمد و با لبخندی مهربان رو به روی او ایستاد. چی شده پسرم؟ آندره سکوت کرد، اما دلش هوای فریاد داشت. هوای گریه، دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیاندازد و گریه کند. از ته دل فریاد برآورد، شیون کند، بغض کند، بغض بد جوری گلویش را گرفته بود، دلش میخواست آن را بترکاند و عقدههایش را خالی کند.
پیرمرد رو به روی او نشست. دستی به شانهاش زد و دوباره پرسید: چیزی شده؟ آندره وا مانده از خواب، خود را در آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد. های های گریه کرد، پیرمرد دستی به پشت آندره زد وگفت: گریه کن فرزندم، فریاد بزن، گریه عقدهها رو خالی میکند، درد رو تسکین میده، گریه کن. آندره همچنان میگریست.
حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههای پر سووال، آندره را مینگریستد، پیرمرد پرسید چی شده؟ تعریف کن. آندره خودش را از آغوش پیرمرد کند، تکیهاش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت، آی آسمان با همه ستاره گان در نگاهش ریخت، دسته ای کبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه اسمان گم شدند اندره نگاهش را بست و بی آن که که جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت ای کاش هرگز بیدار نمی شدم.
صدای پیرمرد را شنید، باز می پرسید چرا حرف نمی زنی؟ بگو چی شده؟ خواب دیدی؟ تعریف کن! آنرده چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پیرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند که حرف زدن نمیتواند پیرمرد غمگین از جا برخاست، سعی کرد بغض و اشکش را از آندره پنهان نماید.
رو گرداند و پشت به او دور شد، آندره دید که شانه های پیرمرد می لرزید. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسیده بود آیا امام (ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظری هم به بنده خدای مسیحی خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود که بی شک حاجتش روا خواهد شد.
پس با امید به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفی داشت. مادر در پوست خود نمی گنجید، پس از سالها دوری و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانی که شاید هیچ کدامشان را ندیده بودند ببینند. آندره و خواهرش النا ایران را ندیده بودند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، آنها راهی شدند. از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمی شناختند، پدر و مادر با شوق جای جای سرزمین ایران را به فرزندان نشان میداند و با ذوقی فراوان از خاطرات دورش تعریف می کردند.
آنقدر غرق در شعف و شادمانی بود که اصلا متوجه تریلی سنگینی که با سرعت از روبه رو می آمد نشد و تابه خود آمد صدای فریاد جگر خراش زن و فرزندانش با صدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل او در آمیخت.
پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شد. بعد از بهبودی، النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند.
آندره در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود. او که سرنوشت آندره را رقم می زد پای او را به منزل زن و مرد جوانی کشاند که پس از گذشتن سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید آندره برای بهبودی او از هیچ تلاشی فرو گذار نکردند، اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند.
آندره هر روز مشاهده میکرد که پدر ومادر خواندهاش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شادی او را از خدای میکردند. او هم با دل شکسته اش رو به خدا طلب شفا میکرد.
سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازی مشغول به کار گردید و بر اثر دردی که داشت گوشه گیر و منزوی شده بود.
روزی پدر با چشمانی اشکبار به سراغش آمد و گفت درسته که همه دکترها جوابت کردهاند اما ما مسلمونا یک دکتر دیگر هم داریم که هر وقت از همه جا نا امید می شیم می ریم سراغش، اگر تو بخوای می برمت پیش این دکتر تا ازش شفا بگیری.
آندره نگاه پرتمنایش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گریان اودرهم مغشوش و گم شد.
این اولین باری بود که آندره چنین مکانی را میدید. هیچ شباهتی به کلیسای که او هر یکشنبه همراه پدرو مادر و خواهرش می رفت نداشت.
حرم پر از جمعیت بود، همه دستها به دعا بلند بود. پرواز کبوتران بر بالای گنبد طلایی امام، توجه آندره را سختبه خود جلب کرده بود.
پدر، آندره را تا کنار پنجره فولاد همراهی کرد. بعد ریسمانی برگردن او آویخت و آن سرطناب را به پنجره فولاد بست.
آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او نگاه میکرد و با خود میگفت این دیگر چه نوع دکتری است؟ پدر که رفت، آندره خسته از راه طولانی بر زمین نشست و سر را تکیه دیوار داد و خواب رفت.
نوری سریع به سمتش آمد، سعی کرد نور را بگیرد، نتوانست، نور ناپدید شد، دوباره نوری آنجا مشاهده کرد که به سویش می آید، از میان نور صدایی شنید، صدایی که او را با نام میخواند.
آندره! آندره! بی تاب از خواب بیدار شد، شب آمده بود با آسمانی مهتابی، حرم در سکوتی روحانی غرق شده بود، خادم پیری کمی آن سوتر ایستاده بود و او را مینگریست.
ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش میخواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صدای ملکوتی را بشنود، خادم پیر به سمت او میآمد. همان نور بود.
آبی- سبز-سفید، نه نمی توانست تشخیص بدهد، نوری بود به همه رنگها، مرتب به سمت او می آمد و باز دور می شد، آندره مانده بود متحیر، هر بار دستش را دراز می کرد تا نور را بگیرد، اما نور از او می گریخت.
ناگهان شنید که از میان نور صدایی برخاست صدایی که از جنس خاک نبود، آبی بود، آسمانی بود، صدا او را به نام خواند.
آندره! آندره! خواست فریاد بزند، نتوانست، نور ناپدید شد، آندره دوباره از خواب بیدار شد، همان پیرمرد با تحیر به صلیب گردنش نگاه میکرد، تو.....تو مسیحی هستی! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
پیرمرد صلیب را از گردن او گشود. با دستمالی عرق را از سرورویش پاک کرد و بعد سر او را روی زانویش گذاشت و گفت راحت بخواب آندره پلکهایش را روی هم گذاشت، خواب خیلی زود به سراغش آمد. باز نوری دیگر این بار سبز سبز، به خوبی میتوانست تشخیص بدهد.
نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایی برخاست. نامت چیست؟ تکانی خورد. متحیر بود شنیده بود که او را به نام صدا کرده بود.
پس دلیل این سوال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدایی دیگر برخاست: نامت را بگو: آنقدر اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست.
از میانه نور دستی روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره کشید و گفت؟ حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن.....آند....آندر.... اما نتوانست نامش را کامل بگوید.
دوباره از میان نور صدایی شنید که: بگو نامت را بگو، اندره دهان باز کرد و با صدای موکد فریاد زد: اسم من رضاست، رضا....رضا همچون بلمی بر امواج دستها می رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تکه برای تبرک.
نقاره خانه با شادی او همنوا شده بود و می نواخت، چه معنوی و روحانی چه پر عظمت و جاودانه.